-
فقط بیا...
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394 08:12
امشب هیچی نمے خوآهم! نه آغوشت رآ نه نوازش عآشقآنه ات رآ نه بوسه هآے شیرینت... فقط بیآ مےخوآهم تآ سحر به چشمآن زیبایت خیره بمآنم همین کآفی است برآے آرامش قلب بی قرآرم تو فقط بیآ... -->
-
باکره...
سهشنبه 29 اردیبهشت 1394 16:36
بــکــارت مـغزت را بــردار ... مـغــز که باکــره نـبــاشــد، کلــمـات فـاحـشــگـى میکــنـند ... و طــرفــدارانـــش با خــوانــدنـشــان ارضــاء مـیـشـوند ...!
-
حقیقت...
سهشنبه 29 اردیبهشت 1394 16:34
ﺷﺒﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ حقیقت ﺭﺍ ﮐﺸﻒ ﻣﯿﮑﻨﺪ ، ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺷﺐ ﺷﻮﻣﯽ ﺍﺳﺖ ... ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺷﺒﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﺯﻧﺶ ﺑﺎ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﺍﺭﺩ ... ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺷﺒﯽ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﯼ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﻋﺸﻘﺶ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﺍﺳﺖ ... ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺷﺒﯽ ﮐﻪ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺎﻡ ﺷﺐ ﺗﻦ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﮐﺮﺩﻩ ... ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺷﺒﯽ ﮐﻪ ﺯﻧﯽ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺯﻧﯽ ﺩﯾﺪ ... ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺷﺒﯽ ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﺑﺎﺯﯾﭽﻪ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮﯼ ﺑﻮﺩﻩ ... ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺷﺒﯽ...
-
فرمول خوشحالی...
دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 15:41
آب جوشی که سیب زمینی را نرم میکند، همان آب جوشی است که تخم مرغ را سفت می کند. مهم نیست چه شرایطی پیرامون شماست. مهم این است درون خود چه داری...!!!! مردم موهای صافشان را فر میزنند و آنها که موی فرفری دارند مویشان را صاف میکنند عدهای جلای وطن کرده به خارج میروند و آنها که خارج هستند و نمیتوانند بازگردند برای وطن...
-
باور کن...
دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 15:40
می گویند قانون است ؛ که زن بنشیند تا مرد نازش را بکشد! زن کم باشد تا مرد بماند! من اما میگویم : این قانون ها مفت هم نمی ارزد! این ها قانون نیست اصلا"…! این ها یک مشت غرورهایِ ظریف است که بعضی ها چاشنی بی مهری شان می کنند نه جانم…! مرد و زن ندارد به نقطه ی عشق که رسیدی شور انگیز باش برایِ عاشقانه هایت… میان جمع...
-
داستانی کوتاه اما...
دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 12:43
زن و شوهری در طول 60 سال زندگی مشترک، همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند . در طول این سالیان طولانی آنها راجع به همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از هم پنهان نمی کردند . تنها چیزی که مانند راز مانده بود، جعبه کفش بالای کمد بود که پیرزن از شوهرش خواسته بود هیچگاه راجع به آن سوال نکند و تا دم مرگ...
-
آدم ها...
یکشنبه 27 اردیبهشت 1394 21:37
آدم ها... فقط آدم هستند... نه بیشتر و نه کمتر... کمتر نگاهشان کنی آنها را شکسته ای... بیشتر نگاه کنی آنها تو را میشکنند... بین آنها عاقلانه زندگی کن... نه زیرکانه... نه عاشقانه...
-
مَردی...؟
یکشنبه 27 اردیبهشت 1394 14:11
مَردی؟! هر چقدر مغرور! هر چقدر صادق! هر چقدر ساده! هر چقدر جذاب! هر چقدر مکار! درست... اما گاهی برای فتح یک وجب از جغرافیای زن باید به زانو بیفتی...
-
ارزانی...
یکشنبه 27 اردیبهشت 1394 14:08
دیگر خبری از تورم نیست ! دخترک هفت ساله، گل هایش را می فروشد آن مرد چهل ساله، کلیه اش را و زیباتر از همه آن زن سی ساله، اندامش را اینجا، همه چیز آرام است راحت بخوابید...
-
اعتماد کن...
یکشنبه 27 اردیبهشت 1394 14:00
بهــم اعتمـ ـآ ב ڪــ ــن و این ڪــــ ـآر رو انـ ـجآم بــ ב هـ : یــہ لـ ـیوا טּ از تــو ڪــآبینت بـ ـر ב آر خـ ـب بر ב آشتـے؟؟؟ پرتــش ڪــن زمـ ـین پـ ـرت ڪــر ב ے؟؟؟ شـ ـڪسـت؟ مــن ڪــہ میــ ـگم شــڪـست حـ ـآلآ ازش عـ ـذرخـوآهــی ڪـن ! آره معـ ـذرت خــــ ـ ــوآهے ڪـن ... بگـ ــو لیـ ـوان منــظورے نــ ב آشتـم خـــب...
-
صدای پای اب
یکشنبه 27 اردیبهشت 1394 13:49
اهل کاشانم روزگارم بد نیست تکه نانی دارم خرده هوشی سر سوزن ذوقی مادری دارم، بهتر از برگ درخت دوستانی، بهتر از آب روان و خدایی که در این نزدیکی است لای این شب بوها، پای آن کاج بلند روی آگاهی آب، روی قانون گیاه من مسلمانم: قبله ام یک گل سرخ جانمازم چشمه، مهرم نور دشت سجاده من من وضو با تپش پنجره ها می گیرم در نمازم...
-
زیر باران
یکشنبه 27 اردیبهشت 1394 13:47
من نمی دانم که چرا می گویند اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد چشمها را باید شست جور دیگر باید دید واژه ها را باید شست واژه باید خود باد واژه باید خود باران باشد چتر ها را باید بست زیر باران باید رفت فکر را خاطره را زیر باران باید برد با همه مردم شهر زیر...
-
گاهی وقتها...
یکشنبه 27 اردیبهشت 1394 13:03
گاهی وقتها... دلت برای ذره ی حمایت لک میزند ! دلت میخواهد؛ کسی باشدکه درمیان انبوه آدمیان سرش رانزدیک کند ! نزدیکو نزدیکتر؛به دریچه ی احساست ! گرمی نفسهایش را؛ درپیچ و خم گوشت حس کنی ! بشنوی خوش آهنگ ترین ملودی جهان را ! وقتی میگوید : عزیزم من باتوام !
-
بعد تو...
یکشنبه 27 اردیبهشت 1394 12:47
بعد از رفتنت ... بعد از رفتنت نگران بغض های بی هوای هرشبم نباش .... تو که نیستی اینجا همه هوایم را دارند جز آدم ها ... تو که نیستی هرشب بغض ، یادم میکند ... تو که نیستی هرشب برای بی صدا گریستن بالشتم مرا یاری میکند . . . این روزها که نیستی. . .وقتی بی هوا میگریم. . .همه میگویند. . .هیچ چیز نیست. . .جنبه ندارد . . ....
-
دختر....
یکشنبه 27 اردیبهشت 1394 01:34
♡من یک دخترم♡ باتمام احساساته دخترانه؛؛ زیبایی را دوست دارم شیطنت را دوست دارم باتو زیر باران دویدن ورقصیدن را دوست دارم نوازش را دوست دارم و… اما…. خدایم را..ایمانم را..غرور و آبرویم را… خیییلی بیشتراز اینها دوست دارم..
-
درد کدومه...؟
شنبه 26 اردیبهشت 1394 22:52
شنید ید که میگن : اونی که گریه می کنه ، یه درد داره. اما اونی که میخنده هزار تا! من میگم : اونی که میخنده هزار تا درد داره ولی اونی که گریه میکنه به هزار تا از دردهاش خندیده , اما جلوی یکیشون بدجوری کـــــــــــم آورده میفهمی !
-
می گویند...
شنبه 26 اردیبهشت 1394 22:45
ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ" ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ" ، ﭘﻮﺳﺖ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﮐﻠﻔﺖ ﻣﯽﮐﻨﺪ ! . ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ " ﻋﺸﻖ " , ﺩﻝ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﻧﺎﺯﮎ ﻣﯽﮐﻨﺪ ! . ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ" ﺩﺭﺩ" ، ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﭘﯿﺮ ﻣﯽﮐﻨﺪ !!! . ﺁﺩﻡﻫﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ، ﻭ ﻣﻦ، ﺍﻣﺮﻭﺯ . . . ﮐﺮﮔﺪﻥ ﺩﻝﻧﺎﺯﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ... ﮐﻪ ﭘﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ...
-
باید و نباید...
شنبه 26 اردیبهشت 1394 16:01
گـاهـی بــاید رفـت و بعضـی چیــزهای بردنـی را بـا خـود بــرد مـثل یـــــاد مـثل غــرور و آنچــه ماندنـیست را جــا گــذاشت مـثل خــاطره مـثل لبـخند رفـتنت ماندنــی مــی شود وقتــی کـه نبــاید بـروی !
-
دلـتنگی...
جمعه 25 اردیبهشت 1394 22:56
دلـتنگی یـعنی... بـبینی خـنده هـاش ُ ولـی خـندت نـگیره... یـعنی مـنتظر بـشی دلـش بـرات تـنگ بـشـ ه ولـی نـشـ ه... یـعنی آتـیش بـگیره دلـت از دوریـش ولـی فـکرشم نـکنـ ه... یـعنی از تـنهایی پـیر بـشی ولـی گـناهت جـوونی بـاشه... یـعنی یـاد ِ دروغـاش بـیفتی ُ بـاز بـهونش ُ بـگیره دلـت... یـعنی بـ ه خـودت بـگی بـهتره...
-
باران...
جمعه 25 اردیبهشت 1394 19:45
قرارمان روزهای بارانی بود... دقیقه ای به یاد هم زیستن... باران بارید و او حتی ثانیه ای... مرا در خیال خود نیافت... ببار باران... ببار نمیخواهم اشک هایم را ببیند.. ببار باران میخواهم مرا به یاد اورد... مرا که در تمام لحظاتم حضورش را جستجو کردم... حضور هیچگاه نبوده اش را ... ببار باران...بگذار بفهمد ابرها هم به حالم...
-
تنبیه خدا...
جمعه 25 اردیبهشت 1394 19:39
چوب تنبیه خدا نامرئیست... نه کسی میفهمد نه صدایی دارد.... یک شبی یک جایی.... وقتی از شدت بغض نفست میگیرد... خاطرت می اید... که شبی یک جایی... باعث و بانی یک بغض شدی و دلی سوزاندی... ان زمان فکر نمیکردی بغض پاپی ات خواهدشد... و شبی یک جایی... مینشیند سر راه نفست... و تو هم بالاجبار... هر دقیقه صد بار... محض ازادی راه...
-
فرشته...
جمعه 25 اردیبهشت 1394 15:04
یه آدمایی هستن که همیشه با حوصله جواب اس ام اساتو میدن ... ! هروقت ازشون بپرسی چطوری؟ میگن خوبم ... ! وقتی میبینن یه گنجشک داره رو زمین دنبال غذا میگرده , راهشون رو کج میکنن از یه طرف دیگه میرن که اون نپره ... ! همینایی که تو سرما اگه یخ ام بزنن, دستتو ول نمیکنن بزارن تو جیبشون ... ! آدمایی که از بغل کردن بیشتر آرامش...
-
خیلی سخته...
جمعه 25 اردیبهشت 1394 15:02
شده یه چیزی تو دلت سنگینی کنه....؟؟؟ خیلی سخته ادم کسی رو نداشته باشه ... دلش لک بزنه که با یکی درد دل کنه ولی هیچکی نباشه ... نتونه به هیچکی اعتماد کنه هر چی سبک سنگین کنه تا دردش رو به یکی بگه ... نتونه آخرش برسه به یه بن بست ... تک وتنها با یه دلی که هی وسوسش می کنه اونو خالی کنه ... اما راهی رو نمی بینه سرش روکه...
-
خدایا...
شنبه 19 اردیبهشت 1394 15:32
خدایــــــــــا... از تنهاییت در آسمان برایم بگو... تنهایی در زمین اصلا خـــــوب نیست...
-
گاهی...
جمعه 18 اردیبهشت 1394 20:38
گاهی دلت بهانه میگیرد که خودت هم انگشت به دهان میمانی ... گاهی دلتنگی هایی داری که فقط باید فریادشان بزنی اما سکوت میکنی .. گاهی پشیمانی از کرده و ناکرده ات .... گاهی دلت نمیخواهد دیروز را به یاد آوری انگیزه ای برای فردا انگیزه ای نداری و حال هم ... گاهی دلت میخواهد زانوهایت را تنگ در آغوش بگیری و گوشه ای گوشه ترین...
-
رفیق...
جمعه 18 اردیبهشت 1394 20:25
دلم هوس یک رفیق کرده .... یک رفیق شش دانگ .... یک آرام دل ..... کسی که امتحانش را در رفاقت پس داده باشد ... و دیگر محک زدنی در کار نباشد ... رفیقی که من نگوی او بشنود .... بخندم و حجم خستگی را در خنده ام ببیند ... رفیقی که بگویم برو بماند و آرامم کند ... همان رفیقی که باید باشد و نیست .... عجیب دلم گرفته این روزها ....
-
بی نام...
جمعه 18 اردیبهشت 1394 19:45
بی نامم... در قبرم هستم... خوابیده ام به پهلوی راست ... گوش چسبانده ام به خاک ... منتظر شنیدن گامهایتان ... فاتحه بهانه است رفقا ... راستی اینجا هم دوستتان دارم ...
-
خیلی دلم میخواد که...
پنجشنبه 17 اردیبهشت 1394 21:38
بـﻌـﻀــﯽ ﻭﻗــﺘـﺎ ﻋــﺠﻴـب ﺩﻟــم می ﺨـﻮﺍﺩ ﻳـﮑـﯽ ﺑـﻬـم ﮔﻴـﺮ ﺑـﺪﻩ ! ﺍﺯم ﺑــﭙــﺮﺳــﻪ ﮐــﺠـﺎﻳــﯽ؟؟؟ﮐــﺠــﺎ ﻣﻴــﺮﯼ؟؟؟ﮐــﯽ ﻣﻴـــﺎﯼ؟؟؟ ﺯﻭﺩ ﺑـــﺮﻭ ﺧــﻮﻧــﻪ!ﺭﺳــﻴـﺪﯼ ﺯﻧـگ ﺑـــﺰﻥ !! ﻫـــﻮﺍ ﺳـــﺮﺩﻩ ﻟــﺒـﺎﺱ ﮔـــﺮﻡ ﺑـﭙـــﻮﺵ ... ﺗـــﺎ ﺩﻳـــﺮ ﻭﻗت ﺑـــﻴـﺪﺍﺭ ﻧــﻤـــﻮﻥ ... ﺣــﺘـﯽ ﺑــﺎﻫـﺎم ﻗــﻬــﺮ ﮐـﻨـﻪ، ﺑـﺎﻫــﺎﺵ ﻗـﻬــﺮ ﮐﻨم ... ﻧـــﺎﺯم...
-
فکر کن...
پنجشنبه 17 اردیبهشت 1394 17:00
میخندم..ساده میگریم...ساده میگذرم..بلند میخندم... با هر سازی میرقصم... نه اینکه خوشحالم!نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد... مدت طولانی شکستم و زمین خوردم... سختی دیدم و گریه کردم... برای زنده ماندن خودم را به کوچه ی علی چپ زدم...! روحم بزرگ نیست! دردم عمیق است...میخندم تا جای زخم هایم را نبینی... عادت ندارم با هرکسی...
-
نامردان...
پنجشنبه 17 اردیبهشت 1394 16:56
پیامی دیگر آوردم... به مردان اینجا نگاه مکن... اسمشان "مرد" است... من اگر زمین خوردم به نامردی همین مردان بود... زمین مَرد بود که مرا بلند کرد... خودت را زمین بزن... اما دست مردان اینجا را مگیر...