༒ The sky is never cloudy ༒

༒ The sky is never cloudy ༒

´♥ جملات و نوشته های دوستانه ♥`
༒ The sky is never cloudy ༒

༒ The sky is never cloudy ༒

´♥ جملات و نوشته های دوستانه ♥`

از زندگی آموختم...


از زندگی آموختم . . .


هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست . . .


آموختم . . .


از آدمها بت نسازم . . .


آموختم . . .


اگر به من حسادت میکنندحتما از آنها برترم . . .


آموختم . . .


خنده بعضی ها از گریشون غمناک تره . . .

 

ادامه مطلب ...

این زندگی....

زندگی تولد دارد . . .

زندگی مرگ دارد . . .

زندگی عهد دارد . . .

زندگی پیمان دارد . . 

زندگی حساب دارد . . .

زندگی کتاب دارد . . .

زندگی خوب دارد . . .

  ادامه مطلب ...

یکی را دوست میدارم...



یکی را دوست می دارم

ولی افسوس او هرگز نمی داند

او هرگز نمیداند

نگاهش میکنم شاید

بخواند از نگاه من

که او را دوست می دارم

ولی افسوس او هرگز نمیداند

به برگ گل نوشتم من

تو را دوست می دارم

ولی افسوس او گل را
به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند
 به مهتاب گفتم ای مهتاب
سر راهت به کوی او
سلام من رسان و گو
تو را من دوست می دارم
ولی افسوس چون مهتاب به روی بسترش لغزید
یکی ابر سیه آمد که روی ماه تابان را بپوشانید
صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانت 
ادامه مطلب ...

سرباز وطن...

 

آشنایی نداشتم که بتوانم شهر خودم خدمت کنم ...

 

نامه تقسیمم را که دادند فهمیدم که باید بروم سیستان و بلوچستان

تنها چیزی که مرا مجاب کرد بروم

 

آینده ای بود که قرار گذاشته بودیم با هم بسازیم

 

در حین خدمت بودم که تلفن زدی

 

گفتی با کسی آشنا شدی که سرباز نیست

 

تو رفتی...

 

آینده ای که رویایش را با تو می دیدم رفت

 

شب در پاسگاه از شدت ناراحتی خوابم نبرد

 

صبح که آمد به پاسگاه حمله شد

 

ما اسیر شدیم به جرم سرباز بودن

 

جلو دوربین سرم را بریدند

 

قلبم را تو گرفتی و سرم را آنها

 

فدای سرت به جایش جایت امن است

 

و آرام حالا با خیال راحت دستش را بگیر

 

و در خیابان با او که سرباز نبود

 

قدم بزن خیالت راحت دیگر سرباز رفت

 

بسوزد پدر سربازی که من سرباز بودم

 

سرباز وطنم ولی اکنون نه تن دارم نه سر دارم و نه تو را آری ...

من فقط یک سرباز بودم !

 

 

 

به افتخارشون یه کلمه یا یه جمله  کامنت بزار

من و خدا...

من و خدا سوار یک دوچرخه شدیم. من اشتباه کردم و جلو نشستم و خدا عقب. فرمان دست من بود و سر دوراهی ها دلهره مرا می گرفت. تا این که جایمان را عوض کردیم. حالا آرام شدم و هر وقت از او می پرسم که کجا می رویم؟ برمیگردد و با لبخند می گوید:

"تو فقط رکاب بزن"

 لبخندبزن: وقتی با خانواده ات دور هم جمع شده اید..

خدای من...


روزی چهار مرد و یک زن کاتولیک در باری ، مشغول نوشیدن قهوه بودند.

یکی از مردها گفت : من پسری دارم که کشیش است. هرجا که میرود


مردم او را "پدر" خطاب میکنند.


مرد دوم گفت : من هم پسری دارم که اسقف است و وقتی جایی میرود مردم


به او میگویند " سرورم"!


مرد سوم گفت " پسر من کاردینال است و وقتی وارد جایی میشود مردم او را "عالیجناب"


صدا میکنند.


مرد چهارم گفت : پسر من پاپ است و وقتی جایی میرود او را "قدیس بزرگ" خطاب


میکنند!


زن حاضر در جمع نگاهی به مردان کرد و گفت : من یک دختر دارم. 178 سانت قدش


است


بسیار خوش هیکل، دور کمرش 61، دور باسنش 92 سانت، با موهای بلوند و چشمهای


روشن


وقتی وارد جایی میشود همه میگویند : " خدای من "