یه وقتایی هست...
نه گریه کردن آرومت میکنه...
نه نفس عمیق کشیدن...
نه خوردن یه لیوان آب سرد...
نه داد زدن...
فقط...
نیاز داری...
یکی بهت بگه:
من هنوز هستم...
چه مرگته...؟!
یک عمر تو زخم های مارا بستی...
هر روز کشیدی به سر ما دستی...
شعبان که به نیمه می رسد آقاجان...
ما تازه یادمان می آید هستی...!!!
تا به حال شده دوست داشتنت رو قورت بدی...
لبخند بزنی و ... بی تفاوت باشی...؟!
شده دلتنگی بپیچه به دلت و راه نفست رو ببنده، خفه ات کنه ...
شده یه آهنگ برات بشه روحِ یه لحظه ...
بشه خاطره ...
و هر چی تکرار بشه دیوونه ترت کنه...؟!
شده بری همون خیابونی که با اون رفتی...
چند مترجا رو هی بالا و پایین کنی...
بغض کنی و ... لذت ببری ...
همون قدر که اون روز لذت بردی؟!
شده تمام روز رو در انتظار یه جواب بی قرار باشی...؟!
شده بشکنی...
و باز بشکنی ...
و باز بشکنی ...
و هزار بار دیگه هم بشکنی...
اما باز با دست و دلِ شکسته، دوستش داشته باشی...؟!
اصلا ببینم شده این همه عاشق باشی...؟!
از زندگی آموختم . . .
هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست . . .
آموختم . . .
از آدمها بت نسازم . . .
آموختم . . .
اگر به من حسادت میکنندحتما از آنها برترم . . .
آموختم . . .
خنده بعضی ها از گریشون غمناک تره . . .
ادامه مطلب ...
یکی را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نمی داند
او هرگز نمیداند
نگاهش میکنم شاید
بخواند از نگاه من
که او را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
به برگ گل نوشتم من
تو را دوست می دارم