امشب هیچی نمے خوآهم!
نه آغوشت رآ
نه نوازش عآشقآنه ات رآ
نه بوسه هآے شیرینت...
فقط بیآ
مےخوآهم تآ سحر به چشمآن زیبایت خیره بمآنم
همین کآفی است
برآے آرامش قلب بی قرآرم
تو فقط بیآ...
بــکــارت مـغزت را بــردار ...
مـغــز که باکــره نـبــاشــد، کلــمـات فـاحـشــگـى میکــنـند ... و طــرفــدارانـــش با خــوانــدنـشــان ارضــاء مـیـشـوند ...!
ﺷﺒﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ حقیقت ﺭﺍ ﮐﺸﻒ ﻣﯿﮑﻨﺪ ، ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺷﺐ ﺷﻮﻣﯽ ﺍﺳﺖ ...
ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺷﺒﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﺯﻧﺶ ﺑﺎ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﺍﺭﺩ ...
ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺷﺒﯽ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﯼ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﻋﺸﻘﺶ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﺍﺳﺖ ...
ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺷﺒﯽ ﮐﻪ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺎﻡ ﺷﺐ ﺗﻦ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﮐﺮﺩﻩ ...
ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺷﺒﯽ ﮐﻪ ﺯﻧﯽ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺯﻧﯽ ﺩﯾﺪ ...
ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺷﺒﯽ ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﺑﺎﺯﯾﭽﻪ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮﯼ ﺑﻮﺩﻩ ...
ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺷﺒﯽ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﻓﻬﻤﯿﺪ ﺩﯾﮕﺮ ﭘﺪﺭﻧﺪﺍﺭﺩ ...
آب جوشی که سیب زمینی را نرم میکند،
همان آب جوشی است که تخم مرغ را سفت می کند.
مهم نیست چه شرایطی پیرامون شماست.
مهم این است درون خود چه داری...!!!!
مردم موهای صافشان را فر میزنند
و آنها که موی فرفری دارند مویشان را صاف میکنند
عدهای جلای وطن کرده به خارج میروند
و آنها که خارج هستند و نمیتوانند بازگردند برای وطن دلشان لک زده و ترانهها میسُرایند
مجردها میخواهند ازدواج کنند
متأهلها میخواهند طلاق بگیرند
عدهای با قرص و دارو از بارداری جلوگیری میکنند
و عدهای دیگر با دارو و درمان بهدنبال فرزنددار شــــدن هستند
لاغرها آرزو ﺩﺍﺭﻧﺪ کمی چاق بشوند
و چاقها با مصرف قرص و دارو هر روز سعی در لاغر نمودن خود دارند و همواره حسرت لاغری را میکشند
شاغلان از شغلشان مینالند
بیکارها دنبال شغلند
فقرا حسرت ثروتمندان را میخورند
ثروتمندان از دغدغهی نداشتن صفا و خونگرمیِ فقرا مینالند
افراد مشهور از چشم مردم قایم میشوند
مردم عادی میخواهند مشهور شوند
سیاهپوستان دوست دارند سفیدپوست شوند
سفیدپوستان خود را برنزه میکنند
هیچکس نمیداند تنها فرمول خوشحالی این است:
"قدر داشتههایت را بدان"
می گویند
قانون است ؛
که زن بنشیند
تا مرد نازش را بکشد!
زن کم باشد
تا مرد بماند!
من اما میگویم :
این قانون ها
مفت هم نمی ارزد!
این ها قانون نیست اصلا"…!
این ها یک مشت غرورهایِ ظریف است
که بعضی ها
چاشنی بی مهری شان
می کنند
نه جانم…!
مرد و زن ندارد
به نقطه ی عشق که رسیدی
شور انگیز باش برایِ
عاشقانه هایت…
میان جمع رویش را ببوس ؛
میان مردم فریاد بزن
دوستت دارم ؛
و اگر کسی چشم
غره ای رفت
دعایش کن
تا عاشق شود
همین....
زن و شوهری در طول 60 سال زندگی مشترک، همه چیز را
به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.
در طول این سالیان طولانی آنها راجع به همه چیز با
هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از هم پنهان نمی کردند.
تنها چیزی که مانند راز مانده بود، جعبه کفش بالای
کمد بود که پیرزن از شوهرش خواسته بود هیچگاه راجع به آن سوال نکند و تا دم مرگ
داخل آن را نبیند
. روزی حال پیرزن بد شد و مشخص شد که نفس های آخر
عمرش است. پیرمرد از او اجازه گرفت و در جعبه کفش را گشود
. از چیزی که در داخل آن دید شگفت زده شد! دو عروسک
و شصت هزار دلار پول نقد!
با تعجب راجع به عروسک ها و پول ها از همسرش پرسید.
پیرزن لبخندی زد و گفت: 60 سال پیش وقتی با تو
ازدواج می کردم، مادرم نصیحتم کرد و گفت: خویشتندار باش و هرگاه شوهرت تو را عصبانی
کرد چیزی نگو و فقط یک عروسک درست کن
! پیرمرد لبخندی زد و گفت: خوشحالم که در طول این 60
سال زندگی مشترک تو فقط دو عروسک درست کرده ای!
پیرزن خنده تلخی کرد و گفت: هیچ می دانی این پول
ها از کجا آمده است؟ پیرمرد کنجکاوانه جواب داد: نه نمی دانم. از کجا؟
پیرزن نگاهش را به چشمان پیرمرد دوخت و گفت: از
فروش عروسک هایی که طی این مدت درست کرده ام...